من ادامه میدم... تو این قصه بیدارم
"یاس"
زندگی مثل الاکلنگ میمونه... گاهی وقتا باید تو بیای پایین تا اون بره بالا...
امروز داشتم با خودم فکر میکردم... دیدم با اینکه تلفن های همراه ، زندگی رو خیلی واسمون راحت تر کردن اما یه مشکلاتی هم بوجود آوردن. ..
اگه از عوارض جسمی و روحی و این چیزاش بگذریم...
یه مشکل مهمتر اینه که فرصت فکر کردن رو از ما گرفتن...
با فرستادن یه دونه پیامک تو موقع عصبانیت ممکنه عزیزترین کسا رو از خودمون برنجونیم...این خیلی بده!
اما افسوس که موقع عصبانیت آدم فکر نمیکنه، فقط زود دکمه ی ارسال رو فشار میده...
تجربه کردم که میگما!!
هیییییی....
خدا من را خیلی دوست دارد... هروقت که در خانه ی او را میزنم...با روی باز من را به داخل راهنمایی میکند.
او با من حرف میزند، با من چای میخورد، با من بازی میکند... او عاشق من است همانطور که من عاشق او هستم...
خدا من را میبیند،هروقت که مشکلی دارم به کمکم میشتابد... دوست دارم این دفعه که به خانه ی او میروم از او بخواهم مو های دوستم را به او برگرداند... آخر او چندوقت پیش موهایش ریخت...مادرم میگوید، خدا موهایش را گرفته... اگر اینگونه باشد، مطمئنم که آن ها را پس خواهد داد...
آری دنیای کودکان اینگونه است... این است ایمان به خدا... این انشای ایمان است...
زیباست...زیباست
یه وقتایی آدم بدجوری از زندگی خستس... دوس داره درجا بمیره و ازین زندگی روزمره راحت بشه...
دست خودت هم نیس ها، دلت میگیره... دلت از دنیا و آدماش و کاراشون میگیره... اما درست تو همون لحظه ها که از همه چی خسته شدی با دیدن یکی چنان امیدی به زندگی پیدا میکنی، انگار که صد سال دیگه زنده ای!
یکی مث مادرت که همیشه کنارته...
یا یکی مث پدرت که کوه درده اما اخم به ابرو نمیاره...
یکی مث خواهر و برادرت که همیشه پشتتن...
یا یکی مث دوستت که هیچوقت تنهات نمیزاره...
خدا این یکیا رو ازمون نگیره ایشالا...
سلامتی همشون!!